قصـــــه های مادرانه

راز اشک...

یکی بود  کی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر و پسر کوچولو بودند که اسمشون  فاطمه وعلی بود  یه روز بابا جون از سر کار خوشحال اومد  و  گفت می خواهیم بریم مسافرت خانم وسایلات و جمع کن که دو سه روز دیگه عازمیم  مامان گفت کجا با بلیطا را که نشون داد یه دفعه اشک  تو چشمهای مامان جمع شد فاطمه  نگران شد به مامان  گفت چیه مامان جون دوست نداری بریم مسافرت  چرا گریه می کنی مامانش خندید و بغلش کرد و بوسیدش بعد گفت نه عزیزم این اشکا از خوشحالیه فاطمه  گفت ما که خیلی جاها  میریم مامان جون   اینطوری نمی کنی  حالا  چی شده از رفتن به مسافرت اینقد خوشحالی مامانش گفت عزی...
30 خرداد 1393

آینه...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها مریم کوچولو با  بابا  و مامان مهربونش با هم  زندگی می کردند مریم دختر خوبی بود اما یه وقتهای گول شیطون را می خورد و کار بد می کرد مثلا  دروغ می گفت  مامانش از دستش ناراحت میشد که چرا  کار زشت می کنه  اما مریم   به کارای بدش ادامه می داد یه روز مامانش یه آینه بهش داد مریم خیلی خوشحال شدآینه کوچیک قشنگ و خیلی دوست  داشت  هر روز توش خودش و نگاه می کرد و مرتب می کرد یه روز یه  مهمون اومد خونشون که یه دختر کوچولو داشت که اسمش لیلا بود لیلا با مریم رفتند تو اتاقش که با هم بازی کنند مریم همه  اسباب بازیهاشو نشون لیلا داد و گفت بیا با هم با...
26 خرداد 1393

کاشکی من اسم نداشتم...

یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش عاطفه بود عاطفه  اسمش و  اصلا دوست نداشت به مامانش می گفت چرا اسم من و گذاشتید  عاطفه من اصلا اسمم و دوست ندارم اصلا کاش من اسم نداشتم مامانش بهش گفت عزیزم مگه میشه اسم نداشته باشی  همه ادمها و همه چیزای که وجود داره اسم دارند اگه  اینطور نبود  همه چیز بهم می خورد مثلا ما ادمها چطور هم دیگه را صدا می زدیم یا اگر چیزی می خواستیم اگه اسم نداشت  چکار باید می کردیم تازه شما باید خوشحال باشی که اسم با معنی داری    عاطفه  رفت تو فکر و به حرفهای مامانش فکر کرد راست راستی اگه ادما اسم نداشتند چه اتفاقی میافتاد من چطور مامان و بابا را صدا می ک...
23 خرداد 1393

گل خوشبوی محمدی

یکی بود یکی نبود توی شهر قشنگ بالای یه کوه بلند یه گل قشنگی بود که کنار یه غار زندگی می کرد این گل کوچولو خیلی تنها بود همش ارزو می کردکه کاش گلهای زیادی پیشش بودن یا  خودش کنار گلای دیگه بود همینطور غمگین از اون بالا همه جا را تماشا می کرد یه روز که داشت دور و ورش و نگاه می کرد  و دلش حسابی گرفته بود  دید یه  ادم  با صورت خیلی  نورانی و زیباداره میاد به طرفش اون ادم  با مهربونی نگاه گل تنها کرد و  بعد  رفت داخل غار ی که همون نزدیکیا بود  وقتی اون ادم مهربون اومداونجا  فضا پر شد از  بوی یه عطر خوشبو گل کوچولو با خودش گفت  این عطر  خوش از کجا میاد یعنی این ادم این عطر خو...
7 خرداد 1393

به دنبال دوست...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه حلزون کوچولو بود که بابا بابا و مامانش با هم رو یه درخت قشنگ زندگی می کردند مامان حلزون کوچولو بهش گفته بود از اونا دور نشه چون خیلی خطرناکه و ممکنه اتفاق بدی براش بیفته  اما حلزون شیطون به حرف مامانش گوش نکرده بود و اومده بود پایین درخت می خواست بره دور و اطراف و بگرده و برا خودش دوست پیدا کنه  همین طور که داشت می رفت رسید به یه قورباقه کوچولو که کنار یه برکه ایستاده بود گفت سلام حالت خوبه اسمت چیه قورباغه کو چولو گفت من قورباغه کوچولو هستم خونمون هم تو اون برکه ست روی اون جلبک زندگی می کنیم  میای بریم خونه ما حلزون کوچولو یادش اومد مامانش بهش گفته بود نباید خونه غریبه ها بری گ...
4 خرداد 1393

قصه خورشید خانم وگل کوچولو...

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه مزرعه قشنگی بود که توش پر بود از گلای قشنگ  صبح میشد سرشون و می گرفتن بالا تا خورشید خانم خوب نورش و بهشون بتابونه و شب که میشد سرشون و می انداختن پایین تا صبح می خوابیدند تو این میون یه  گل سرخ کوچو لو بود که بر عکس گلای دیگه افتاب و دوست نداشت همش می گفت من افتاب و دوست ندارم از نورش خوشم نمیاد اذیت میشم کاشکه بود افتاب نبود یکی از گلا بهش گفت اگه نور افتاب نباشه ما نمی تونیم خوب رشد کنیم بعدم ببین خورشید خانم چه مهربونه  بچه هاش و می زاره  میاد که به ما برسه و بهمون نور بده و همه جا را روشن کنه همین  دیروز که اینجا بود می گفت  یکی از بچه هاش مریض بوده طفلک خورش...
2 خرداد 1393

بابا جون روزت مبارک

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو بود که اسمش مینا بود مینا دختر لجبازی بود مامانش و خیلی  اذیت می کرد سر لجبازیاش مامان طفلک می موند چکار کنه از دست دختر لجبازش بابای مهربون سر کار بود و ظهر که میشد میومد خونه استراحت کنه اما مگه این مینا می ذاشت اینقد شیطونی می کرد که بیچاره بابا هم از دستش ارامش نداشت پا میشد می رفت سر کار و شب  که بر می گشت مینا خواب بود اون وقت یکم ارامش داشت یه روز که مینا خواب بود  از خواب بلند شد تا ما مانش و صدا کنه براش اب بیاره تا اب بخور و دید بابا و مامان دارن حرف می زنند بابا به مامان می گفت من خیلی شرمنده ام  که نمی تونم عروسکه قشنگی  که دختر خوشگلمون م...
1 خرداد 1393

قصه ساعت

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولو مودب و خوبی بود که اسمش مریم بود مریم فقط یه اخلاق بدی داشت اگه مثلاعروسک جدیدی می خرید به عروسکای دیگش کاری نداشت و همش با عروسک جدیدش بازی می کرد یا لباس جدید می خرید فقط لباس جدیدش و می پوشید و کار به لباسای قدیمیش نداشت  تو اتاق مریم یه ساعت قشنگ بود که شبها که میشد براش لالای می خوند و صبح براش اهنگ قشنگ میزد تا از خواب بلند شه یه روز خاله مریم براش یه ساعت مچی خرید مریم دیگه ساعت اتاقش یادش رفت بیچاره ساعت روش پر از خاک شده بود هر چی مریم و صدا می کرد براش لالای می خوند اما  مریم اصلا توجه بهش نمی کرد تا اینکه خوابش برد اما بازم مریم نفهمید چون تمام حواسش به ساعت ...
1 خرداد 1393

هدیه مهربونی

یکی بود یکی نبود یه کویر بزرگ بود که فقط یه درخت تنها اونجا  به تنهای زندگی می کرد فقط شبها تنها نبود   گنجشکای که از اونجا می گذشتند میومدن رو شاخ و برگای درخت مهربون استراحت می کردند درخت مهربون براشون لالای می خوند شاخه هاش و  مثل گهواره براشون تکون می داد تا خوابشون ببره  صبح که میشد گنجشکای از درخت مهربون تشکر می کردن و می رفتند درخت مهربون دلش می گرفت اخه بازم تنها میشد یه روز  گنجشکا تصمیم گرفتند یه هدیه برا درخت مهربون ببرند   هر کدوم براش یه دونه هدیه اوردند و کاشتند تو  زمین تا رشد کنند بزرگ بشند تا درخت مهربون دیگه تنها نباشه درخت مهربون از همشون تشکر کرد و گفت کاشکی ابر مهربون بباره تا...
1 خرداد 1393

دوستان گلم

دوستان عزیزم رمز پستها را برداشتم  تا همه دوستان عزیز مطالب اینجا را بتونند بخونند ...
1 خرداد 1393